تماس با جنس دوم درباره جنس دوم آرشيو جنس دوم اتصالات مفيد  
مطالب روزهاى قبل

  • زن و تاريخ ، زنانگي و جنبش زنان  

    از دير باز آنچه در تاريخ ، چونان پژواك آواي آشوبها و دگرگونيها به گوش مي رسد ، آوايي و فريادي است ، بر سر  " زنان " ، از سنت جاهلي زنده به گور كردن كودكان "دختر " در بين اعراب گرفته تا در آثار هومر كه زنان جوان ، تبديل به اشيايي براي ارضاي شهوت فاتحين مي شوند ، از ايلياد كه بر محور جنگ بين آشيل و آگاممنون به خاطر چنين برده زني مي چرخد ، تا در اوديسه كه مي توان ديد كه چگونه " تله ماشوس " به مادر خود نهيب مي زند و او را ساكت مي كند و ...كه همگي تصويرهايي بازتاب يافته از " زن " در ادبيات كهن مي باشد . آنچه اين بازتاب از تصوير " زن " را كامل مي كند ، معنا و مفهوم هتاريسم (زنا ) ، را در تاريخ به خود گرفته و وابستگي شديد به آنچه امروز " معيارهاي اخلاقي " مي ناميم ، دارد . هتاريسم از ديدگاه تاريخي ، ريشه در ازدواج گروهي ، از تسليم قرباني وار زنان ، كه توسط آن حق خود به عفت را خريداري مي كردند ، منشاء مي گيرد . تسليم به خاطر پول ، در ابتدا يك عمل مذهبي بود و در معبد خداي عشق انجام مي گرفت و پول آن در ابتدا به خزانه معبد ريخته مي شد ،    هي يرودول ها در آنيتس ارمنستان و معبد "آفروديت " در كرينيت و نيز دختركان رقاص مذهبي معابد هندوستان به اصطلاح از اين گونه مي باشند . از آغاز "عصر آهن " و آشنايي بشر با كشاورزي و ساختن "خيش گاو آهن " ، تغييراتي در جنبه مادي زندگي بشر حاصل مي گردد كه اين به تدريج سبب تغييرات معنوي زندگي بشر مي گردد و لذا خانواده براساس "يكتا همسري" ، به تدريج شكل مي گيرد ، " هدف آن آشكارا توليد فرزنداني با " ابويت مسلم " است ، اين ابويت براي اين كه فرزندان در زمان لازم بتوانند ثروت پدرشان را به مثابه ورثه طبيعي او به ارث برند ضروري است ، كه البته اين شكل ، از خانواده " همخون" متكاملتر بود ، " خانواده اي تشكيل شده از همه پدربزرگها و مادربزرگها ، كه در محدوده خانواده همگي شوهران و زنان يكديگر بودند و همين امر در مورد فرزندان آنها يعني پدران و مادران صادق بود "، خانواده" يكتا همسر" اولين شكل از خانواده است كه نه بر اثر شزايط طبيعي بلكه براثر و اساس شرايط اقتصادي مبتني بود ، يعني براساس غلبه مالكيت خصوصي بر مالكيت اشتراكي اوليه كه به طور طبيعي بوجود آمده بود . همچنان كه مي دانيم ، براساس " برداشت ماترياليستي عامل تعيين كننده در تاريخ ، در تحليل نهايي ، توليد و تجديد توليد حيات بلافاصله است . ولي اين به نوبه خود خصلت دوگانه اي دارد ، از يكسو توليد وسايل معاش ، خوراك ،پوشاك ، پناهگاه و ابزاري كه براي آنها ضروري مي شوند ، و از سويي توليد خود موجودات انساني ، تكثير انواع نهادهاي اجتماعي كه انسانهاي يك دوران تاريخي معين و يك كشور معين ، تحت آنها زندگي م يكنند ، بوسيله هردو نوع توليد مشروط مي شوند ، از يكسو ، مرحله تكامل كار و از يك سوي ديگر ، بوسيله تكامل خانواده . به طو رمثال ، پيدايش "يكتا همسري " كه معلول آغاز عصر آهن و كشاورزي مي باشد .

    نخستين شكل عشق جنسي كه در تاريخ به صورت شور و شهوت ظاهر مي شود و به صورت شور و شهوتي كه همه كس ( لااقل از طبقات حاكم ) حق درگير شدن در آن را به مثابه عالي ترين شكل تحرك جنسي داشت و دقيقا" ويژگي خاص آن بود ، عشق شوواليه وار قرون وسطايي كه به هيچ وجه به معناي عشق زناشويي نبود برعكس در شكل كلاسيكش در ميان پزوونسال ها ، با سرعت تمام به سوي "زنا " مي رفت . و شاعرانش آن را ستايش مي كردند . آلباها در تاگه ليدر ژرمن (ترانه هاي سحرگاه ) گلهاي اشعار عاشقانه پرووانسال ها هستند . آنها با رنگ آميزي درخشاني نشان مي دهند كه چگونه شواليه با معشوقه خود – زن يك شواليه ديگر همبستر مي شود ، در حالي كه نگهبان در بيرون كشيك مي دهد و به مجرد پيداشدن اولين پرتوهاي ضعيف سحرگاهي (آلبا) او را هشدار مي دهد تا قبل از آن كه ديده شود ، فرار كند . ازدواج بورژوايي زمان ما بر دو نوع است . د ركشورهاي كاتوليك والدين مانند گذشته براي پسر جوان بورژواي خود ، زن مناسبي پيدا مي كنند و طبعا" نتيجه اين كار ، كاملترين بروز تضادهاي ذاتي " يكتا همسري " مي باشد ، هتاريسم رشد يابنده از جانب مرد و زناي رشد يابنده از جانب زن . كليساي كاتوليك ، بدون ترديد طلاق را از اين جهت ممنوع كرد كه فاتح شده بود كه براي " زنا " نيز مانند مرگ هيچ راه علاجي وجود ندارد . از جانب ديگر ، در كشورهاي پروتستان قاعده بر اين است كه پسر بورژوا اجازه دارد زني از طبقه خود را كم و بيش آزادانه ، انتخاب كند ، بالنتيجه ازدواج ممكن است تا اندازه معيني مبتني بر عشق باشد ، كه به خاطر رعايت نزاكت ناشي از دورويي پروتستاني ، تصور مي شود كه هميشه مبتني بر عشق است ، ولي از آنجا كه مردم ن در طول هر نوع ازدواج ، همان كساني نيستند كه قبل از ازدواج بودند و از آنجا ك شهروندان كشورهاي پروتستان غالبا" انسانهاي بي فرهنگي هستند اين يكتا همسري پروتستاني – اگر كه حد متوسط بهترين موارد را در نظر بگيريم – صرفا" به يك زندگي زناشويي بي روحي منجر مي شود ، بهترين آينه اين دو نوع ازدواج ، رمان است ، رمان فرانسوي براي نوع كاتوليكي و رمان آلماني براي نوع پروتستاني . در رمان آلماني مرد جوان ، دختر را به چنگ مي آور : در رمان فرانسوي ، شوهر كار فاسق را مي سازد ، اما در هر دو مورد ، تعيين كننده ازدواج ، موضع طبقاتي طرفين است و تا اينجا همواره ازدواج مصلحتي باقي مي ماند . در هر دو مورد ، ، اين ازد.اج مصلحتي ، غالبا" تبديل به ناهنجارترين نوع فحشاء – گاهي از طرف جانبين ولي معمولا" بيشتر از جانب زن مي شود ، كه تنها تفاوت او با فاحشه معمولي در اين است كه او مانند يك مزدور قطعه كار ، تن خود را به اجاره نمي دهد ، بلكه يكبار براي هميسه به بردگي م يفروشد و اين گفته "ژان باتيست فوريه " (رياضيدان و فيلسوف ) براي تمام ازدواجهاي مصلحتي صادق است . درست مانند دستور زبان كه در آن دو منفي يك مثبت را مي سازد . در اخلاقيات ازدواج نيز ، دو فحشاء يك عفت را مي سازند . "اوكتايوپاز" معتقد است كه " در آغاز انقلاب سنعتي كه زن خانه را به قصد كارخانه و اداره ترك كرد ، جذب سپاه مزدبگيران شد ، اين به هيچ وجه رهايش (زنان ) نبود ، بلكه از اين نقطه نظر ، رهايش " زن " بخشي از رهايش مزدبگيران خواهد بود . زنان براي ساختن تصوير مرد و تصوير خود ، بايد ابتدا از تن خود شروع كنند ، زنان با رهايش خويش از آن تصوير معوج و ناسازي كه مردان از آنا ساخته اند ، مردان را نيز به رهايي خواهند رساند ، نمايش تلخ اخذ حقوق زنان در امريكاي شمالي براساس اين واقعيت متكي است كه صورت نوعي و باستاني جامعه آنان ، مردانه است ، هواداران نهضت زنان خود را از دريچه چشماني مردانه مي نگرند ، " بورخس" در تبيين اين رهايش براي تبار انسان ، معتقد است : "در برج عاج ، نشستن و در به روي خود از همگان بستن و به چيزي ديگر انديشيدن شايد خو يكي از راههاي تغيير دادن واقعيت باشد ، من در برج عاج مي نشينم و شهر مي گويم يا كتاب مي نويسم و اين خود مي تواند چون هرچيز ديگري واقعي باشد ، واقعيت را تنها زندگي روزمره گرفتن و مابقي را غيرواقعي دانستن اشتباهي است ، عموما" از طرف مردمان سر مي زند ، در سير طولاني زمان ، عواطف ، عقايد و انديشه ها نيز ، چون وقايع زندگي روزانه واقعي خواهند شد و حتي شايد خود سبب وقوع بعضي وقايع در زندگي روزانه شوند . من يقين دارم كه همه رويازدگان و فيلسوفان جهان در زندگي امروزي به نحوي موثر بوده و هستند .

    فروغ درنقدي بر "آزادي زنان " مي نويسد : "من اگر فكر مي كنم چون يك زن هستم پس تمام مدت راجع به زنانگي خودم صحبت كنم ، اين نه به عنوان يك شاعر بلكه به عنوان يك آدم ، دليل متوقف بودن و يك نوع از بين رفتگي است چون آن چيزي كه مطرح است اين است كه آدم جنبه هاي مثبت خودش را چوري پرورش دهد كه به حدي از ارزشهاي انساني برسد اصل كار آدم است . زن و مرد مطرح نيست " در تبيين اين پرورش و رهايش روان انسان ، نيچه معتقد است : " كمتر كسي مستقل است زيرا استقلال امتياز مردمان قوي است ، و آن كس كه به شايستگي تمامي در پي دست يافتن به آن مي كوشد بي آن كه جبري در كار بوده باشد ، ثابت مي كند كه چه بسا نه تنها انسان قوي بلكه تا حد بي باكي جسور است او خود را به يك هزار دالان مي افكند ، از جمله اين خطرها ، كه كوچكترينشان نيز نيست اين است كه هيچ كس شاهد آن نخواهد بود كه او ، كي و كجا ، راه گم مي كند و بي يار و ياور مي شود و به دست يكي از ديوان مردم خوار غار (مينوتورس) وجدان تكه پاره مي شود ، چنين كسي اگر كه نابود شود ، نابوديش چنان دور از فهم آدميان روي مي دهد كه نه كسي درد آن را حس مي كند و نه با آن همدردي مي كند . چنين كسي ديگر باز نمي تواند گشت ."در جايي ديگر نيچه ، اين رهايش كه براي آزمودگي گوهر انساني است را چنين وصف مي كند:"مرد مي بايد خويشتن را بيازمايد كه آيا براي ناوابستگي و فرماندهي ساخته شده است يا نه ؛ و اين كار را به هنگام مي بايد كرد . از آزمون خويش سرباز نمي بايد زد ، اگر چه اين كار خطرناكترين بازيي است كه بشر تواند كرد ، و آزمودني است كه تنها شاهدش خودمانيم نه هيچ داور ديگر، به هيچ كس نچسبيدن ، اگر چه عزيزترين كس باشد ، زيرا هركس زنداني است و زاويه اي (براي در بند نگاه داشتن ما )و نچسبيدن به هيچ ميهن ، اگر چه رنج ديده ترين و ياري جوينده ترين ميهن باشد (دل كندن از يك ميهن پيروزمند آسانتر است ) نچسبيدن به هيچ همدردي ، اگر چه همدردي با انسانهاي والاتر باشد ، كه بخت يكبار ما را به تماشاي عذاب و درماندگي كم مانندشان رهنمون شد . نچسبيدن به هيچ علم ، اگر چه ما را به ارزنده ترين كشفهاي وسوسه مي كند كه گويي بهر ما كنار نهاده اند . نچسبيدن به وابستگي خويش ، به آن دور پرواز بيگانگي سرمستانه پرنده وار ، كه مدام بالاتر مي پزد تا مدام هرچه بيش را در زير (پر ) خويش بيند – خطري كه در كمين پروازگران است ، نچسبيدن به فضائل خويش و كل خويش را فداي جزيي نكردن به مثل ، فداي "مهمان نوازي " خويش – كه روانهاي والاگهر و توانگر را خطر خطرهاست . روانهايي را كه خويش را بي حساب و كمابيش بي تفاوت صرف مي كنند و كار فضيلت بخشندگي را به رذيلت مي كساند . مرد مي بايد خويشتن پايي بداند اين است سخت ترين آزمون ناوابستگي " . هرچند نيچه به ساخت فرديت مستقل توجه مي نمايد ، اما او به گونه اي هيستريك ، طعنه ها و حمله ها ، نثار زنان مي نمايد ، او به اين موضوع نمي انديشد كه اگر انسان ، در سير تايخ با گشايش چشم اندازهايي نو ، در پيش ديدگانش در اغاز راه " ابر انسان " مي رسد "زن" نيز در طول همين سير تاريخي ، با ديدن افقهاي نو ، مي تواند در چنين جايگاهي بايستد ، و اگر در چنين جايگاهي نايستاده ، نه به خاطر ذات او كه از ديد نيچه همه چيز "زن " معماست ، و همه چيزش يك راه گشودن دارد كه نامش آبستني بلكه به خاطر نيروهايي ، چون نهادينه هاي پرورشي سنتي قانون برخاسته در بستر سنت ، روابط اقتصادي و ... است ، همچنان كه نيچه به عنوان كسي كه به اصل مسئله اخلاق ، يعني سنجيدن بسي اخلاقيات برخورد كرده در زمان خاصي ظهور كرده است ، همچنان كه در ديگ رزمانه اي ، هرگز نيچه ، نيچه نم يشد ، " زرتش مرگبارترين اشتباه يعني اخلاق را آفريد ، در نتيجه ، او بايد همچنين ، اولين فردي باشد ، كه آن را باز شناخته است . در اين جا ، او نه تنها درازمدت ترين و مهم ترين تجربه را نسبت به هر انديشمند ديگري داشه است كل تاريخ به واقع انكار تجربي پيش نهاده به اصطلاح " نظم – جهاني اخلاقي" است كه مهم تر از هر موضوعي بر تقسيم جهان به خداي خوبيها و خداي بديها و آفرينش خوب و بد كه در سير تايخ سبب پيدايش وجدان اخلاقي و روح حقيقت جويي مي شود و در نهايت خود ، به چشم اندازهاي داروين يا فرويد ، منجر مي شود ، كه در نهايت خود باعث انكار تجربي " نظم – جهاني اخلاقي " مي شود . تعاليم او و تنها او ، راستگويي را به مشابه فضيلت برين در نظر دارد – به كلام ديگر قطب مخالف بزدلي " ايده آليسمي " است كه با ديدن واقعيت پا به فرار مي گذارد . زرتشت از مجموع انديشمندان دليرتر بودن ، گفتن حقيقت و پرتاب تير و كمان ! را آموزاند ؟ از راه راستگويي اخلاق فراسوي خود مي رود ، اخلاق گرا به فراسوي خود پا مي گذارد به ضد خود – به من – تبديل مي شود . نيچه با پيش داوري عجين بودن زيبايي و ضعيف بودن ، مي نويسد : " چرا زنان بايد بخواهند مثل مردان شوند درحالي كه سنجيدگي و هنر زن در دلربايي ، شوخ و شنگي و سبكسري است ؟ چرا آنان بايد به دنبال كشف حقيقت زن باشند ، در حالي كه هنر بزرگ او دروغگويي و مهم ترين مساله مورد علاقه اش سر و وضع زيبايي است . " لوس ايريگاي در نقد ديدگاه نيچه نسبت به زن مي نويسد : " تو مي گويي مردي كه واقعا" عاشق باشد ، از سر تقصير معشوقش نمي گذرد و همين نشان مي دهد كه تو چه درك ناچيزي از خود داري از جنگيدن با زنت داري ، تو رشك و نفرت خود را براي شب نگاه مي داري " . روزالين ديپروز بنابر وجود " ايهام " هويت متكثر و تاييد " خود " برساخته به عنوان كاري هنري كه در آن انسان آزادانه شخصيت خويش را صاحب سبك مي كند ، در انديشه نيچه ، از او دفاع مي نمايد . به تظر ژاك دريدا ، در آثار نيچه مي توان سه چهره از زن را باز شناخت .

    " مرد بود ، مرد از اين زن اخته مي هراسيد

    مرد بود ، مرد از اين اخته كننده مي هراسيد

    مرد بود ، او به اين زن تاييدگر عشق مي ورزيد "

    "كلي اليور " اين گونه شناسي را با سه نوع خواست : خواست حقيقت ، خواست توهم ، و خواست قدرت متناظر مي داند . او منظور از زن اخته " فمينيستي " را مي داند كه زن را نفي مي كند تا خود را چون مرد اثبات كند ، زن اخته ، به جاي آفرينش حقيقت و هويت متكثر ، ادعاي كشف حقيقت ، كشف زن چون موجودي " در خود و براي خود " مي كند . او با تلاش براي كشف حقيقت عيني زن ، آزادي تاييد ايهام و چندگانگي معني ، را انكار مي كنند ، زن اخته كننده " هنرمندي است كه با حقيقت بازي كند تا خود را به هيات مبدل در آورد و در برابر كوشش متافيزيكدان لبراي قرار دادن او در يك نقطه معين و تثبيت معناي او مقاومت كند . اما اين نوع زن به آساني مي تواند فريب توهم خود را بخورد آنگاه كه با تعصب به آرمان هاي خود مي چسبد و فراموش مي كند كه آنها را خود آفريده است . زن تاييدگر بر خود چيرگي خواست حقيقت و خواست توهم دلالت مي كند ، او نيرويي ديونوسوسي است كه از همه بنيادها و ايقان ها دست مي شويد ، مادر اصلي ، يعني خواست خستگي ناپذير زايش زندگي است ، كه همان خواست قدرت است . او چون زهدان ، توخالي است . او فضا و زهداني است كه هرچيزي از آن سرچشمه مي گيرد . اين فضا ، فاصله است . او وجود ندارد ، همانگونه كه حقيقت وجود ندارد . سارا كافمن معتقد است ، اين كه نيچه در پيشگفتار چاپ دوم دانش شاد ، باوبو ، ماده ديو يوناني را نماد حقيقت مي داند بسيار بامعناست زيرا از طريق باوبو است كه مفاهيم باروري و حاصلخيزي زنانه مطرح مي شود . چهره باوبو در رازهاي اوسيس ظاهر مي شود ، چون دايه ديميتر ، الهه حاصلخيزي ، كه چون زني نازا در غم از دست دادن دخترش پرسه فونه نشسته است ، باوبو با بالا زدن دامن و نشان دادن شكم خود كه شكلي بر روي آن كشيده شده است ، ديميتر را به خنده مي اندازد و حركت بالا زدن دامن به قصد تكان دادن ديميتر و بازگردادند او به دنياي حاصلخيزي انجام مي گيرد ، چهره باوبو نشان مي دهد كه منطق ساده هرگز نمي تواند بفهماند كه زندگي نه ژرف است و نه سطحي و در پس هر پرده از آن پرده ديگري هست . در رد دفاع كافمن كافي است به ذات گرايي ديدگاه نيچه استناد كنيم . "مرد و زن را چنين مي خواهم : يكي را ساخته بهر جنگ ، ديگري را ساخته بهر زايمان " نيچه عنصر پرورش سنتي و روابط مسلط فرهنگي و اقتصادي را فراموش مي كند او فراموش مي كند كه " ديري است كه در زن برده اي و خود كامه اي نهان گشته اند " او همچنان تاكيد مي كند كه " مرد را براي جنگ بايد پرورد و زن را براي دوباره نيرو گرفتن جنگاوران . ديگر كارها ابلهي است " او فراموش مي كند كخ " واگذاردگي ميهم همان در مهلكه و در خطر افتادن اوست و بر سر مرگ تاس ريختن او " او باز هم فراموش مي كند كه : " آن كه كمال يافته است فاتحانه به مرگ خويش مي ميرد ، در ميان حلقه اي از اميدواران و نويد بخشان " او فراموش مي كند " آن كس كه بانگ بر مي دارد هان اينجاست چاهي براي بسي تشنگان ، دلي براي بسي مشتاقان ، خواستي براي بسي ابزاران " : پيرامون او ملتي گرد مي آيد ، يعني بسي آزمايندگان .

    اوكتايوپاز معتقد است كه : " لذت جنسي ، اجتماعي و كثرت طلب است و عشق رابطه اي شخصي و دروني است ، آنچه غرب بر آن تاكيد مي كند ، حرمت خانواده است ، نه عشق . برعكس عشق را هيجاني مزاحم و تبهكار مي داند . و به همين دليل هنوز در قرن بيستم ، عشق نيرويي انقلابي است ، اما لذت جنسي ديگر چنين نيست : زيرا كه توسط صنعت و تفريحات و سينما از مقام خود خلع شده است و زير پاي تبليغ و مد روز چركين و آلوده شده است ، عشق سرپيچي از هرجايي گيري و هرج و مرج گرايي جنسي   

    معاصراست . " و تويي كه از آن برجهاي عاج كه بورخس مي گفت ، بذر مي افشاني و خوب مي داني كه بذرهايي هستند كه يه روزي                          

    جوانه مي زنند و بذرهايي ديگر و ديگر ، به سالي و دهه اي و سده اي ، بذرهاي از جنس انديشه هاي ناب ، بذرهايي از جنس عاطفه هاي كمياب و عصب هاي كمياب و با دستان گياهي ات و شاخه هايت ميوه هاي " هويت متكثر " را به بار مي نشيني و با حقيقت ، چنان بازي مي كني تاس مرگ بر تخته نرد جهان ، مي ريزي و دستانت را تا آرنج از همه ايقان ها و تكيه گاهها مي شويي تا تكيه گاهي براي جهان باشي آري تكيه گاهي براي جهان باشي تا جهان چنان بچرخد كه تو دگرگون اش خواسته بودي .




  • مقالات و مطالب خود را براي ما بفرستيد




    جنس دوم نشريه خبري -تحليلي
    jens-e-dovom ©2002 - 2003