زن از ديدگاه فلسفه سياسي غرب

(2)

 

نويسنده: سوزان مولر آكين

ترجمه: ن نوريزاده ـ مونتريال

farad@myrealbox.com

 

 

ارسطو در مورد نظرات راديكال افلاطون كه خواهان انهدام نهاد خانواده بود، واكنش نشان داده است او در بخش دوم كتاب سياست و در نقد نظرات افلاطون به سه موضوع اصلي ميپردازد، اول: ارسطو نظريه افلاطون را كه معتقد بود"اتحاد و يگانگي در سراسر جامعه سياسي (polis) بهترين سعادت است و به ناچار براي متحد كردن پاسداران (اعضاء و اركان حكومت) انهدام نهاد خانواده ضروريست" را نميپذيرد و آن را باعث ويراني شهر ميداند. او در كتاب سياست ميآورد:"آشكار است كه وحدت چون از حد معيني درگذرد، جامعه سياسي به نيستي و نابودي، دچار ميگردد، زيرا هر جامعه سياسي طبعا از تكثر افراد پديد ميآيد و اگر وحدت آن از حد معيني درگذرد، آن جامعه نخست حكم خانواده و سپس حكم فرد را پيدا خواهد كرد. در طبيعت انواعي از اجماع وجود دارد اما وحدت زياد و مشابهت همگاني براي شهر (polis) مضر است." (40)

دومين ايراد ارسطو به نظريه افلاطون به نظر متناقض ميرسد زيرا او نظريه افلاطون را كه رسيدن به وحدت جامعه از راه اشتراك نهاد خانواده بود، نظري بي ارزش دانسته كه روابط خويشاوندي را سست ميكند. ارسطو بر اين باور است كه وحدتي كه افلاطون مدنظر دارد را نميتوان به اثبات رساند زيرا همه مردم در يك زمان و در يك باره ميگويند كه "از آن من است و يا از آن من نيست" اولا واژه "همه" در اين عبارت، معناي مبهمي دارد. در ثاني، مردم از آنچه كه متعلق به خودشان است، محافظت ميكنند و هميشه در انديشه اموال خصوصي خويش هستند و پروايي به اموال مشترك (عمومي) ندارند. بنابر اين دلايلي كه او (افلاطون) براي وحدت جامعه سياسي آورده است، بي اساس ميباشد.

سوم: ارسطو در رد نظريه افلاطون استدلال ميكند كه در وحدت افراطي كسي نميداند كه متعلق به كدام خانواده است و اين باعث ميشود كه "ارزشهاي طبيعي" زير سئوال بروند و جرم هايي مانند زنا با محارم، برادركشي و... صورت گيرد. به سخني ديگر، اشتراك خانواده و اموال نه فقط سبب هماهنگي و اتحاد افراد جامعه نميگردد بلكه اختلافاتي نيز پديد ميآورد و از همه مهمتر ارزشهاي اجتماعي چون پرهيز از آميزش با پدر و مادر و نيز احساس عطوفت و مهرباني كه فضيلت محسوب ميشوند را از ميان ميبرد.

به نظر ميرسد كه مجادلات ارسطو عليه افلاطون، متقاعد كننده نيست زيرا در درجه نخست اين مجادلات ميتواند نتيجه آن باشد كه در حقيقت در آن زمان، به جز نظر افلاطون، انواع مختلف نظريات ديگري در مورد حكومت ايده آل و مدينه فاضله وجود داشت و ويراني نهاد خانواده مستلزم نتيجه وحدت افراطي جامعه نبود. به علاوه اولين و دومين استدلال ارسطو به نظر ميآيد كه داراي تناقض است زيرا اگر ويراني نهاد خانواده روابط خويشاوندي را سست ميكند و از ميان برميدارد چگونه ميتواند در آن واحد موجب وحدت افراطي جامعه به مصداق سقراط گردد؟ و بالاخره سومين ايراد ارسطو، در واقع عكس آن چيزي است كه افلاطون به آن باور داشت. يعني افلاطون تعمدا ميخواست كه پاسداران خود را متعلق به هيچ خانواده اي احساس نكنند و جامعه براي آنها در حكم خانواده اي بزرگ باشد. بايد به اين نكته اشاره نمود كه كتاب سياست ارسطو به طور عمده، انعكاس نظرات نويسندگاني است كه درباره ويراني نهاد خانواده، اشتراك مالكيت و ديگر نظرات راديكال افلاطون، بحث كرده اند و ارسطو به خودي خود، مطلبي براي گفتن درباره عقايد راديكال و تندرو افلاطون بويژه در مورد تساوي حق تحصيل و فرصتهاي برابر براي زنان، نداشت. صرف نظر از اين موضوع ارسطو در يك اشاره سريع فقط روي موضوع مقايسه آدميان با سگهاي نر و ماده در امور مسائل جنسي شان كه از طرف افلاطون ابراز شده است، پاسخ داده است.

در اين مورد نيز پاسخهاي ارسطو به ادعاهاي افلاطون نيز واقعا غيرقابل فهم است، مگر اينكه به اين موضوع اذعان نماييم كه آنها هيچكدام در دستگاه فكري و فلسفي خود، نقش مستقلي براي زنان قائل نبوده اند. مثلا ارسطو، ناداني افلاطون را كه در آن واحد ناداني خود نيز محسوب ميشود، در يك جمله خلاصه ميكند كه "مقايسه انسان با حيوان كاملا نامناسب است زيرا حيوانات برخلاف زنان وظيفه خانگي ندارند." (41)

اين كاملا روشن است تا زماني كه ارسطو نظريه اشتراكي بودن زنان و فرزندان را رد ميكرد، هيچ ضرورتي نميديد عليه ديگر نظرات تند و راديكال افلاطون كه در مورد توانايي زنان، به عنوان فرد انساني ايراد شده بود؛ بحث نمايد. در هر حال در مورد نظر ارسطو كه قائل به خانواده و خانه داري خصوصي است، همين قدر بايد گفت كه او نيز زن را همسر خصوصي مرد ميدانست كه وظيفه اش نگهداري خانه مرد است.

در فلسفه اخلاقي ارسطو، همه موجودات، بنابه نقش سلسله مراتبي (hierarchy) كه به طور طبيعي  در جهان هستي دارند ، ارزيابي ميشوند و زن در اين تدرج صعودي و سلسله مراتبي، نقش توليد مثل و وظيفه خانه داري دائم را به عهده دارد.

نظريه تدريج صعودي يا سلسله مراتبي ارسطو باعث ميشود كه فضيلت ها در زندگي انسان به فراخور وظعيت طبيعي شان كه با يكديگر دارند، شناخته شوند و به موقعيتهاي افراد در جامعه و در ارتباط با يكديگر، بستگي پيدا كند. ارسطو اين فضيلت ها و وابستگي ها مانند عدالت و دوستي را در كتاب اخلاق Ethic مفصلا آورده است. در اينجا به طور كلي بايد گفت كه از نظر او تعريف هاي اخلاقي در مورد افراد چون فضيلت، تقوا، و شهامت تا جايي قابل قبول است كه آن افراد در سلسله مراتب اجتماعي داراي موقعيت و مقام باشند. به عبارت ديگر فضيلت زن يا مرد در ارتباط تنگاتنگ موقعيت اجتماعي آنهاست كه تعريف ميگردد. آن چيزي كه براي زن مسكن است فضيلت محسوب شود، براي مرد و در ارتباط با نقش و موقعيت اجتماعي اش رذيلت باشد و فضيلتي كه ارباب دارد با فضيلت بنده دو مقوله متفاوت هستند. از اين ديدگاه ارسطو، زن را به طور طبيعي، پست تر و پايين تر از مرد ميداند و معتقد است كه به خاطر موقعيتي كه زن و مرد، هر يك در اجتماع دارند، تساوي بين آنها غيرممكن است. او خاطرنشان ميكند كه بهتر است اين موقعيت ها و وابستگي هاي اجتماعي بين آنها تا حد ممكن شناخته شود زيرا در اين صورت است كه موقعيت هر يك در تدرج صعودي و سلسله مراتبي موجودات مشخص ميشود و پذيرش عدم تساوي آنها بهتر درك ميگردد.

ارسطو همچنين در بيان تعريف عدالت سياسي، بر اين عقيده است كه بين زبردستان و زيردستان ميبايست بهره هايي به تساوي وجود داشته باشد و اين بهره ها عين عدالت حقيقي است. به عبارت ديگر، ارسطو عدالت سياسي را تعادلي ميداند كه بين افراد جامعه برقرار است و معتقد است كه اگر اين تعادل وجود نداشته باشد و حاكمان بخواهند وجود آن را در جامعه ادعا كنند، آن عدالت، عدالتي استعاره اي است.

در اينجا به نظر ميرسد كه ارسطو مطمئن نبوده است چه نوع عدالتي شايسته زنان است. او در اخلاق نيكوماخوس ميگويد: "عدالت حقيقي ميتواند براي همسر و فرزندان و سپس دارايي ها انجام گيرد و براي همسر يك عدالت خانگي تعيين گردد كه با عدالت سياسي تفاوت دارد."  (42) اما بعد، بلافاصله عدالت بين شوهر و همسر، ارباب و برده و عقلانيت و غيرعقلانيت قسمت روح (43) را با يكديگر مقايسه ميكند. در اين مقايسه شوهر، ارباب و عقلانيت در يك طرف تدرج صعودي و سلسله مراتب اجتماعي قرار ميگيرند. و ارتباط آنها با طرف ديگر يعني همسر، برده و غيرعقلانيت، ارتباطي عادلانه توصيف ميگردد.

بديهي است كه در يونان قديم، برده جزء دارايي برده دار محسوب ميشود. و آن در رديف انسان قرار نميگرفت و نيز زن به تاييد ارسطو و در جايگاه سلسله مراتب موقعيت اجتماعي اش يك موجود مادون انسان تلقي ميشده است. همچنين دوستي و ديگر وابستگي هاي اخلاقي در دستگاه فكري ارسطو امري متغير بودند. براي مثال، به هيچ وجه دوستي بين يك انسان با يك برده تا زماني كه به عنوان برده (كالا) بود، امري ناشدني به شمار ميرفت.

در نمودار تدرج صعودي، و سلسله مراتبي ارسطو، دوستي بين پدر و فرزند، بين شوهر و همسر، معادله اي طبقه بندي شده است كه در يك طرف سوددهنده و توليدكننده قرار دارد و در طرف ديگر سودگيرنده و مصرف كننده است. ارسطو بر اين باور بود كه ارتباط شوهر و همسر براساس آنچه كه در طبقات اشراف (آريستوكرات) رايج است يعني براساس برتري و فضيلت مردان، برقرار ميباشد. براي مثال، در اخلاق نيكوماخوس ارسطو آورده است كه "بر طبق فضيلت هاي اجتماعي، آنكه بهترين و برترين است، بايستي از آنچه كه خوب و شايسته است بهره گيرد. و اين بهره گيري از خوبيها در روابط و وابستگي ها عين عدالت ميباشد." (44) اين امري مسلم بود كه تفاوت انواع دوستي ها و وابستگيها و ارتباطات، به فضيلتها و مقام و موقعيتهاي اجتماعي افراد بستگي داشت و بدين جهت "عشق و محبتي كه مابين افراد وجود دارد، از يكديگر متفاوت است زيرا عشق و محبت بايد متناسب با لياقت و شايستگي افراد ابراز گردد." (45) اين امر در مورد ازدواج صادق است، يعني شوهر بدان سبب كه برخوردار از انواع فضيلتهاست ، نقش سودرسان و مفيدي را نسبت به همسرش ايفا ميكند. در اكونوميكا economica مريدان ارسطو، دلايلي كه همسر را موظف به اطاعت از شوهر ميكند و سبب ميشود كه زن مجدانه به مردش خدمت كند چنين شرح داده اند: "مرد با انتخاب زن به عنوان همسر، قيمت گزافي را ميپردازد اين قيمت گزاف يكي به عنوان انتخاب زن براي همسري و زندگي كردن و ديگري امكان توليد مثل براي زن فراهم كردن است و اين موهبتها كه از طرف مرد به زن عطا ميشود، به خدايان هم عطا نشده است." (46) بنابر اين بي علت نيست كه زنان در تمام مراحل زندگي خود باصفات و كلماتي توصيف شده اند كه در ارتباط با وظايف شان با مردان بوده است  زيرا زنان هيچگاه از جايگاه مستقلي برخوردار نبودند.

بنا به باور ارسطو اين بسيار مضحك است كه يك زن به عنوان همسر همان انتظار و رفتاري را (اظهار عشق و محبت) از شوهر خود داشته باشد كه شوهر از او دارد و اين امر به همان اندازه مضحك است كه يك مرد مشابه رفتار خودش را از "خدايان" انتظار داشته باشد. زيرا از ديد ارسطو "اين حق قانونگذاري است كه بايد به آنها محبت نمود نه اينكه انتظار محبت از آنها داشت." (46) در اين ارتباط استثنايي بين ازدواج و دوستي با ساير موارد نيست. اظهار محبت و دوستي خواه در ازدواج باشد و يا در مسايل ديگر بايد با در نظر گرفتن و رعايت شايستگي ها و موقعيت اجتماعي افراد انجام گيرد.

اولين موضوعي كه به طور آشكار در اخلاق ارسطو به چشم ميخورد، كاربرد متغيري از واژه ها و استانداردها است كه براي يونانيان تازگي نداشت A.W.H.Adkins در كتاب روشنگرانه خود به نام "شايستگي و مسئوليت" نشان ميدهد كه يونانيان از زمان هومر تا ارسطو (به استثناء دوره افلاطون) مفهوم ثابت و استاندارد شده از اخلاق و فضيلتهاي انساني نداشته اند تا بتوانند به وسيله آن تعاريفي از موقعيت اجتماعي زن و مرد داشته باشند. (48)

مهمترين واژه ستايش آميز يونانيان، واژه arête بود كه معنايش فضيلت و تقوي است و آنها اين صفت را در ستايش و تقدير از مردان و نخبگان با توجه به اينكه هيچ زني نميتوانست نخبه باشد) افرادي از نژاد و جنس نيك (مردان) و فراغت هاي زندگي به كار ميبردند.

همانطور كه قبلا اشاره شد "فضيلت زنان" به واسطه همبستگي و ارتباط آنها با مردان تعريف ميگرديد و كاملا معنا و مفهوم آن با آنچه كه فضيلت مردان نام گرفته بود، تفاوت داشت. به سخني ديگر مردان خود به تنهايي قادرند كه به فضيلت مطلق دست يابند اما زنان نه تنها اين استعداد را ندارند بلكه فضيلتي هم كه آنان برخوردارند از نوع فضيلتي است كه در رابطه با مردان به دست آورده اند. افلاطون در Meno از زبان سقراط ادعاي ارتباط جنسيت sex را به فضيلت انكار ميكند و در جمهوري تلويحا اشاره ميكند كه جنسيت ربط زيادي با روح ندارد. بديهي است نظرات سقراط در اوضاع و احوال سنتي آن زمان، نوآوري و بدعت به شمار ميرفت كه نبايست آن را ناچيز قلمداد كرد.

ارسطو در نوشته هاي سياسي و اخلاقي  خود به اين نوآوريها، واكنش نشان ميدهد و از فضيلتهاي برتر انسان بنابر ميزان عقلانيت آنها كه قاعدتا مردان و طبقات بالا از آن برخوردار بودند، سخن ميگويد. ادكينز Adkins ميگويد كه:"ارسطو هيچ اميدي براي به وجود آمدن تعاريف ديگري براي جامعه باقي نگذاشت." (49) ارسطو در نگرش افراطي خود تا بدانجا پيش رفت كه مردان آزاد و كساني كه به كارهاي پست و پايين در جامعه مشغول بودند. مانند صنعت گران و پيشه وران را، طبقاتي فرض كرد كه نميتوانند براي كسب فضيلت به رقابت بپردازند. بديهي است كه زنان در اين ميان نه تنها قابليت تطابق با مردان را نداشتند بلكه اگر كساني هم كارهاي آنان را مثل نخ ريسي انجام ميدادند به زبوني و خواري متهم ميشدند.(50) بنابر آنچه كه ارسطو ارائه ميدهند، تعريف خوبيهاي هر طبقه بنابر وظايف آنها در جامعه تعيين ميگرديد. او در اين باره ميگويد كه: "بگذار آن به عنوان خوبي انگاشته شود زيرا اين بهترين حالت و وضعيت كاري و كاربردي هر طبقه است. (51) ارسطو دامنه تعريفهاي استاندارد شده خود را به همه چيز از جمله بز، گوسفند، خانه و روح گسترش داد. البته بايد خاطرنشان كرد كه ممكن است براي ما مشخصه هاي وظايف چيزهايي كه به دست انسان ساخته ميشود (يا پرورش داده ميشود) و ارسطو آن مشخصه ها را بيان نموده است، قابل پذيرش باشد. براي مثال فهم "وظايفي كه براي آدميان وجود دارد با وظايف براي ماهيان متفاوت است"، آسان ميباشد اما بديهي است كه شنيدن اين تعابير براي گوشهاي امروزي، ناموزن و ناهنجار است. ارسطو عقيده داشت همانگونه كه انسان داراي وظايفي است، چيزهايي را كه او ميسازد (و يا پرورش ميدهد) هم داراي وظايفي هستند با اين استثناء كه آن چيزهايي كه در رأس سلسه مراتب هستي وجود دارند، وظايف شان فقط در ارتباط با خودشان تعيين و تعريف ميشود. در دستگاه فكري ارسطو، همواره دو نوع متفاوت و بنيادين از فضيلت وجود دارد: اول ـ فضيلت مطلق و عقلانيت كامل مرداني كه در رأس هر سلسله مراتب موجودات قرار دارند، و دوم ـ فضيلتي كه به واسطه، كسب كردني است و از نوع فضايل رده پايين و نامرغوب ميباشد. افرادي كه به واسطه ديگران اين نوع فضائل را كسب ميكنند، نميتوانند براي بيشتر كسب كردن فضائل از رده سلسله مراتب طبقاتي خود بالاتر روند زيرا به طور طبيعي توانايي و لياقت كسب آن چيزي كه در ماهيت، دارا نميباشند را ندارند. ارسطو در اين مورد ميگويد كه "حتي يك زن كه موجودي از رده پايين و پست ميباشد داراي فضيلت است و نيز يك برده كه از زن پست تر و پايين تر است ممكن است داراي فضائل باشد." (52) منتهي اين فضائل در سطحي است كه طبيعت در وجود آنها قرار داده است و نميتوان آن را ارتقاء داد.

ارسطو حتي در مورد شهروندان مرد آزاد معتقد است كه: "تعريف فضيلت هر يك از ايشان (مردان آزاد) فقط درباره خود او و در ارتباط با وظيفه اش صدق ميكند و اما از طرفي نيز ميتوان تعريف مشتركي از فضيلت يافت كه همه شهروندان را در برميگيرد. مانند ناويان كه از يك طرف همه شريك اجتماعي يكديگرند و از طرف ديگر كاري جدا از ديگري انجام ميدهند. مثلا يكي پارو ميزند و دومي سكان نگه ميدارد و سومي ديده باني ميكند اما همه يك وظيفه مشترك دارند و آن ايمني و سلامت كشتي است. بنابر اين فضيلت هر شهروند (بنا به وظيفه اي كه دارد) بايد فضيلتي فراخور شهر (دولت) باشد." (53)

به دنبال آن ارسطو ادامه ميدهد كه "فضيلت شهر در اين است كه يك شهروند به هر دو فن فرمانروايي و فرمانبرداري توانا باشد و فضيلت شهروند خوب اين است كه هر دو كار را بياموزد و از هر دو هنر بهره مند و كارورز شود." (54) در اينجا به دو نكته اشاره ميگردد: 1ـ يادگيري دو فن از سوي شهروند، يادگيري فنوني است كه در سطح طبقاتي آنها مطرح است و طبيعت، توانايي فراگرفتن آن فنون را براي خدمت در شهر (دولت) به آنها داده است 2ـ زنان به طور كلي وجودشان ضروري است اما آنان جز شهر (دولت) محسوب نميشوند زيرا داراي طبيعت فراگيري در فن توامان (فرمانروايي و فرمانبرداري) نيستند. آنها داراي يك نوع فضيلت ميباشد و آن نوع، فرمانبرداري است كه نقشي طبيعي و دائمي براي آنهاست.

در اينجا ملاحظه ميشود كه براي زنان استانداردهاي اخلاقي ثابت و معيني  به كار رفته است. اين استانداردهاي ثابت مانند وظيفه توليدمثل، ميبايست به طور متوالي و پي در پي انجام گيرد تا شهروندان جديد و سربازان غيور توليد كنند و به شهر و جامعه تحويل دهند. بنابر اين، پرواضح است كه وظيفه زنان از ديگر وظايف شهروندان جدا است و به همين علت، فضيلت آن از ديگران متفاوت ميباشد و به همين ترتيب يك برده نيز چون  وظيفه اي جدا از يك صنعتگر دارد، فضيلتش متفاوت از او ميباشد. ارسطو در كتاب "سياست" آورده است كه "فرمانروا و فرمانبر هر دو بايد فضيلت داشته باشند. اما ميان فضائل آنان بايد فرق گذاشت، فرق ميان كساني كه براي فرمانبرداري زاده ميشوند يا كساني كه فرمانروا به دنيا ميآيند، نمايان است. اين فرق را به يك نظر ميتوان در چگونگي هاي روان آدمي آشكارا ديد زيرا روان طبعا دو بخش دارد: آنكه كه فرمان ميدهد و از خرد بهره دارد و آن ديگر كه فرمان ميپذيرد و از خود بي بهره است و هر يك از اين دو بخش فضيلتي جداگانه دارد. درباره عناصر ديگر فرمانروا و فرمانبردار نيز آشكارا حال چنين است و از همين رو، طبعا فرمانروايان و فرمانبرداران انواع گوناگون دارند. زيرا فرمانروايي انسان آزاده بر بنده و شوي بر زن و پدر بر فرزند همه يكسان نيست. همه ايشان داراي آن دو بخش رواني (بخش با خرد و بي خرد) كه هم اكنون شرحشان گذشت هستند ولي هر يك به شيوه اي جداگانه زيرا بنده از توانايي انديشيدن يكسره به بهره است و زن اين توانايي را دارد ولي اختيار حكم ندارد و كودك، نيروي انديشه را به وجهي خام و ناپرورده دارا است. فضائل اخلاقي ايشان نيز به همين ترتيب است يعني همه بايد اين فضائل را دارا باشند منتهي هر يك به آن اندازه كه درخور وظايف اوست، فرمانروا بايد از همه اين فضائل به بالاترين پايه بهره مند باشد، زيرا كار او به نحو مطلق و در طبيعت كامل خود به استادي صنعتگر نياز دارد. و خرد همانند استاد صنعتگري است. از اينرو پيداست كه همه كساني كه ذكرشان گذشت فضائل اخلاقي ويژه خود دارند و برخلاف آنچه سقراط ميپنداشت (Meno نوشته افلاطون بخش 73ـ72) ميانه روي و به همينگونه دلاوري و دادگري در مرد و زن يكسان نيست، دلاوري يكي (مرد) در فرمانروايي و دلاوري ديگري (زن) در فرمانبرداري آشكار ميشود و همين حكم درباره فضائل ديگر صادق است." (55)

بنابر روندي كه ارسطو در سراسر نوشته هايش به كار برده است، دو نوع تعريف و استاندارد اخلاقي براي مرد و زن وجود دارد. او در ادامه بحث پيشين خود اظهار ميدارد كه "از اينرو معتقد شويم كه سخن سوفكل شاعر، درباره زنان كه ميگويد: خاموشي زيور زن است، حقيقتي عام دارد. اگرچه درباره مرد اين سخن درست درنميآيد." (56)

بديهي است در دبستان فكري ارسطو، فضائل اخلاقي و جسماني زن و مرد متفاوت ميباشد. براي مثال، در جايي كه هر دو جنس ميبايست زيبا و خوش قامت باشند، اين فقط مردان هستند كه شايستگي پرورش دادن اندام خود را دارند و يا در هنگامي كه ميبايست زن و مرد، قوه اعتماد به نفس پيدا كنند باز هم اين مردانند كه با تشويق شدن به دلاوري، جسارت، و شهامت، اعتماد به نفس خود را بالا ميبرند و در مقابل زنان نه تنها به خاطر عادات و رسمهاي متداول اين قوه در آنها كاسته ميگردد بلكه تعمدا سركوب ميشود. (57) زنان همواره تشويق به خانه داري، تهيه غذا و لباس براي خانواده هستند زيرا بنابر باور ارسطو "يك زن به هيچ وجه درخور انجام دادن امور مردان و خردورزي نيست" و او به همين دليل از اورپيد Euripide به خاطر اينكه اين صفات را براي زنان قائل شده است، انتقاد ميكند و انجام امور مردان و خردورزي از سوي زنان را براي آنها غيرمناسب ميداند." (58)

همانطور كه گفته شد، ارسطو در تدرج صعودي و سلسله مراتبي خود خردورزي را كه از فضائل عالي است، ويژه مردان "نخبگان" ميداند و زنان را داراي توانايي خرد ورزيدن محدود "ناقص العقل" ميشناساند و بردگان را به طور كلي از توانايي انديشيدن بي بهره قلمداد ميكند.(59) بديهي است كه ما شگفت زده نخواهيم شد كه ارسطو خردو&#