زن از ديدگاه فلسفه سياسي غرب

 

(1)

 

نويسنده: سوزان مولر آكين

ترجمه: ن. نوريزاده  ـ مونتريال

info@polpiran.com

 

ب: بررسي ديدگاه ارسطو

جايگاه و طبيعت زن در بينش وظيفه مند جهان

فلسفه ارسطو در اهداف و شيوه سخن به طور قابل ملاحظه اي با فلسفه افلاطون تفاوت دارد. ارسطو، صاحب نظر و متفكري انتزاعي است و به همين دليل در قطبي كاملا مخالف با افلاطون قرار ميگيرد. به ديگر سخن، افلاطون در سراسر گفتگوهاي انتقادي خود كه معمولا پيرامون مسائل و مشخصه هاي مقدس و ممنوعه ـ taboo ـ بودند و جزء رسم ها و آيين هاي دنياي آن روز قرار ميگرفتند، بحث و مجادله ميكند و از عقايدش بي مهابا و به طور راديكال دفاع مينمايد. اما ارسطو به معرفتهايي كه در آن زمان به طور اكتسابي در بين مردم رواج بود، ميپرداخت و سعي ميكرد كه به شناخت پديده ها و علت چرايي آنها از طريق معرفت تجربي، دسترسي يابد. احتمالا هيچ فيلسوفي حتي هگل كه كارهايش را ميتوان به عنوان بهترين نمونه از بحثهاي فلسفي دانست، وجود ندارد كه درباره فلسفه به اين نتيجه و تعريف رسيده باشد كه: "فلسفه آرايي است كه در ظرف و جغرافياي زمان خودش نمايان و درك ميشود." (1)

ارسطو درباره معرفت و شناخت تجربي ميگويد: "انسان معرفت خود را با احساس جزيي آغاز كرده و مفهوم كلي را كه بالقوه در آن احساس مندرج است، اندك اندك فعليت بخشيده است. به عبارت ديگر، هر معرفتي ابتدا با احساس شروع ميشود، احساسي كه جزيي است و در مكان معين و زمان معلوم به فردي مشخص اختصاص دارد و سپس اين معرفت به مجراي تحول خود و در مدارج متوالي ميافتد. در اين تحول هر درجه معرفت از معرفتي كه مقدم بر آن است بيرون ميآيد، يعني درجه بالاتر معرفت در مرحله پايين تر بالقوه وجود داشته است." (2) ارسطو بر اين باور است كه تحقيقات علمي به سادگي مشاهدات امور دنيايي نيست زيرا تحقيقات علمي آن چيزي است كه علت غايي و چرايي امور را نشان ميدهد. همچنين از ديد او علت غائي امور را ميبايست به همان طريقي كه وجود دارند و حس ميشوند، مورد مطالعه قرار داد. افلاطون سعي داشت گفتگوهايش در مورد مسايل مختلف را به شيوه استدلالات عقلي  و استاندارد شده بيان كند. به همين دليل روشهاي نظري و معيني در گفتارهاي انتقاديش متداول و معمول بود. اما در مقابل، ارسطو در قلمرو بيان آراء، و عقايد فلسفي خود روشهاي تحقيقي ارائه ميداد كه با روشهاي افلاطون، متفاوت بود. براي مثال او در اخلاق نيكوماخوس (Nicomachean Ethics) و در شرح فضيلت، اشاره به روش تحقيق ميكند و ميگويد كه: "فضيلت را بسان بسياري ديگر از چيزها بايد طبق مشهودات بررسي نمود تا به حل معما نائل آمد. در اين روش ميبايست كه آراء و نظرات مشترك و موثر را پيرامون موضوعي فراهم آورد و اگر فراهم كردن همه نظرات مشترك ممكن نيست، لااقل بيشترين و مهمترين آنها براي حل فرضيه ضروري است. اگر نظرات مشترك صحت فرضيه اي را اثبات كرد، اين دليل، براي پذيرفتن آن فرضيه كافي است." (3)

ارسطو، آرا و عقايد خود را به عنوان يك فيلسوف اخلاقي ارائه ميدهد و از اين روي در نظرات متداول و معين خود كه ممكن است او را به ابهام و تناقض گويي زيان آور بكشاند، پرهيز ميكند. (4) اخلاق ارسطو در يك بعد وسيع، يك اخلاق سنتي، صريح و مستدل است و برخلاف افلاطون كه دستورات اخلاقي اش براي عصري ديگر و متفاوت از عصر خودش بود، ارسطو از وضعيت موجود (Status quo) دنياي واقعي عصر خود سخن ميگويد و به باورهاي مردم از ديد طبيعت و اجتماع ميپردازد و اين دو قلمرو را بهترين روش براي ارائه نظراتش ميداند.

بديهي است كه دستاوردهاي محافظه كارانه ارسطو را نميتوان به سادگي به فرضيه هاي تعصبي و دگماتيك تعبير كرد زيرا او از شيوه عقلانيت ويژه اي تبعيت  ميكند. ارسطو بر اين باور است كه امور طبيعي را ميبايست همانطور كه هستند و وجود دارند مورد بررسي قرار داد. اگر آن امور وظايفي كه به آنها محول شده اند را به خوبي انجام دهند، پايدار و باقي ميمانند و در غير اين صورت، مضمحل شده و از بين خواهند رفت. براي مثال، ارسطو در ابتداي كتاب سياست (Politics) بيان ميدارد كه: "ماهيت هر چيز به وظايف ما از توانايي آنها برميخيزد. بدانگونه كه چون ديگر نتوانند وظايف خود را انجام دهند، نبايد آنها را همان چيزها پنداريم." (5)

دورنماي فرضيه وظيفه مند (functionalist) ارسطو، نشان ميدهد كه او به عالم نفس اهميت ميدهد. اگرچه psych ، نفس يا جوهر مشخصه اي است كه فقط در موجودات زنده ديده ميشود، اما با اين وجود ارسطو در بيان مقايسه نفس با جسم به مثال برندگي تبر و بينايي چشم روي ميآورد.

به عبارت ديگر، برندگي تبر، نفس تبر است و خود تبر، جسم آن محسوب ميشود و يا چشم بسان جسم است و بينايي در نقش نفس ميباشد و به تعبير ارسطو "هرگاه تبر جسم آلي باشد، برندگي آن را نفس آن ميدانند." (6)

يعني اگر نفس تبر كه برندگي است را از تبر بگيريم، ديگر اين ابزار را نميتوان تبر ناميد، مگر اينكه تبر مفهوم دوگانه اي داشته باشد. او اضافه ميكند كه "اگر چشم را به عنوان جسم بدانيم، بينايي،  نفس اين جسم قلمداد ميشود." (6)

در اينجا به روشني ميتوان دريافت كه از نظر ارسطو، نفس آن چيزي است كه بتواند وظايف خودش را با قابليت تمام انجام دهد. به علاوه، نفس، جوهر مجرد و مستقلي نيست كه بتواند در هر بدني كه بخواهد يا سرنوشت روحاني او اقتضاء كند، درآيد و يا همچنين بدني را كه داشته است براي حلول در بدني ديگر كه از نوع ديگر است ترك گويد، بلكه هر نوع از موجودات زنده داراي نفسي متناسب با بدن خاص خويش اند و جز در همان بدن امكان وجود و فعاليت براي آن نيست. (7) ارسطو نسبت بين نفس و جسم را همانند افزار و افزارمند تصور ميكند و ميگويد كه: "هر صنعتي ابزار مختص به خود را دارد و هر نفسي در بدن ويژه خود جاي دارد." به سخني ديگر، هر نفسي مستلزم بدن معيني است و تغيير نوع بدن مستلزم اين است كه نفس ديگري كه در مرحله ديگري قرار دارد، پيدا آيد. اگر قائل به اين راي شويم كه نفس واحد بتواند به بدنهاي متعددي تعلق پذيرد، بدان ميماند كه بگوييم كه شخص نجار براي اينكه صنعت خويش را فعليت بخشد ميتواند به جاي اسباب نجاري، از آلات موسيقي استفاده كند و اين باطل است زيرا مثل اين است كه بگويند صنعت نجاري  را ميتوان با فلوت (ني) به كار بست. واقع امر اين است كه هر صنعت بايد آلات خاص خود را به كار برد و هر نفس، بدن ويژه خود را داشته باشد. (8)

در فرضيه وظيفه مند ارسطو، موجودات بر حسب وظايفي كه دارند طبقه بندي و شناسايي ميشوند و مثالهاي ابزار و اجزاء بدن، مثالهايي است كه او در مورد وظيفه مندي اشياء به كار ميبرد.

ارسطو نظريه اي ارائه ميدهد كه براساس يك قياس منطقي، موجودات زنده بايد در ارتباط با يكديگر و محيط پيرامون خود ارزيابي شوند. اين در حالي ست كه پيشتر دموكريتوس Democritus فيلسوف طبيعي، پي به ضرورت پديده هاي طبيعي برده بود و ارسطو، نظريه او را به خاطر اينكه او علت غائي را در نظر نگرفته و آن را از پديده هاي طبيعي حذف كرده است، به نقد كشيد. ارسطو پذيرفته بود كه "البته آن درست است و (همه آن چيزي كه طبيعت به كار ميبرد) در حكم ضروريات هستند. ولي آن پديده ها به طور همزمان، داراي هدف و علت غائي هستند، زيرا در هر موردي يكي بهتر از ديگري است." (9)

جهان بيني ارسطو يك جهان بيني سلسله مراتبي Hierarchy است. يعني در باور او موجودات از پايين ترين گياه تا نژاد انسان و ماوراء نژاد انسان تا اجرام فلكي و خدايان، طبق سلسله مراتبي نظم داده شده اند. با اين سيستم سلسله مراتب است كه ارسطو ميگويد: "در عالم طبيعت و همانطور در عالم هنر هميشه پست ترين ها براي خدمت به برترين ها مقدر شده اند." (10) همچنين بدين دليل است كه او به تكرار تاكيد ميكند كه "طبيعت هر چيزي را بيهوده خلق نميكند." ارسطو در بحثهاي خود بيان ميدارد كه "گياهان براي آن آفريده شده اند كه جانوران را خوراك دهند و جانوران آدميان را." در اينجا به وضوح ميتوان دريافت كه انسان در بالاترين رده موجودات فاني قرار دارد و "تمام حيوانات كه به وسيله طبيعت آفريده شده اند به خاطر انسانها است." (11) اين ديدگاه ارسطو، مبتني بر اين است كه انسان اشرف مخلوقات و مركز ثقل عالم موجودات است. اما نكته اي كه ميبايست در مورد انسانها يعني برترين موجودات اشاره كرد، اين است كه نژاد انسان خود داراي سلسله مراتبي است.

(در اينجا لازم است كه مطلبي را در حاشيه بياوريم و سپس به ادامه موضوع و وظايف انسان بپردازيم) ارسطو وقتي به مطالعه جوامع ميپردازد، به بعضي از قضاياي ثابت ميرسد كه اساس فلسفه اخلاق و سياست او را تشكيل ميدهند. به ديگر سخن، اين قضاياي ثابت است كه باعث ميشود بگويد شهر يوناني polis شهري است كه بنابر طبيعت بنا شده است و بهترين شكل جامعه سياسي است و متعاقبا خانواده يوناني ـ با متعلقات آن يعني زنان، بچه ها و بردگان ـ امري طبيعي و بهترين شكل نهاد خانواده ميباشند. بديهي است ما در اين رابطه ابتدا، بايد به آنچه كه ارسطو در مورد وظايف انسانها معتقد بود، بپردازيم.

ارسطو در آغاز كتاب "اخلاق نيكوماخوس"Nicomachean Ethics" آورده است كه خوشبختي مرحله پاياني استغناء و بي نيازي فعاليت انسان است. او بعد از اينكه علل خوشبختي را بيان ميدارد، ادامه ميدهد كه "اگر بتوانيم وظايف انسان را معلوم داريم، آنگاه است كه (خوشبختي) را ميتوانيم به او بدهيم." (12)

در جهان هستي، عمدتا وظايفي كه ويژه انسان است، برخلاف وظايف موجودات درجه پايين، خدمت به بالاتر از خودش نيست، زيرا در سلسله مراتب جهان هستي برتر از انسان موجودي وجود ندارد. اما بايد به اين نكته اشاره كنيم كه انسان در بعضي از صفات مانند تغذيه، رشد و احساس با موجودات پست تر از خود، سهيم است.

بنابر باور ارسطو، آنچه كه انسان را از ديگر موجودات متمايز ميكند، خرد، قوه تعقل و استدلال او است. و اينكه "عنصر زندگي فعال كه يك اساس منطقي دارد" (13) شاخصه برتري انسان است. ارتباط انسان با آنچه كه برتر از اوست (خدايان) براساس خدمت كردن نيست، بلكه اين قدرت خرد و استدلال است كه آنها را منسوب به خدايان ميكند. كسي كه زندگي را صرف خردورزي و انديشيدن ميكند به خاطر اغنا و برآوردن حاجت خويش است و اين كار برايش در حكم خوشبختي است. به سخني ديگر، خردورزي انسان به خاطر رفع احتياجات ديگران نيست كه انجام ميگيرد، بلكه به خاطر خودش ميباشد، تا از اين طريق به خوشبختي رسد. ارسطو به  اينكه خدايان داراي جسم انساني اند و صفات و فضائل برتر انساني را به آنان نسبت ميدهند، باور داشت و نيز او به خوبي آگاه بود كه خدايان آنگونه كه هستند، تصويري ميباشند كه انسان از آنها ترسيم ميكند. ارسطو در اين باره چنين ميگويد: "ما همچنان كه شكل خدايان را همانند خود ميپنداريم، شيوه زندگي آنان را نيز به گونه زندگي خود ميدانيم." (14) اما با وجود اين موضوع، فضيلت برتر انساني را با خدايان تطابق كردن و دائما ارزنده ترين فعاليت انسان را به آنها نسبت دادن، كاري بس دشوار است.

به باور ارسطو بيشتر موجودات وظايفي را كه در ارتباط با موجودات برتر دارند، انجام ميدهند و اين در حالي است كه فعاليتهايي را كه براي خود ميكنند فعاليتهاي پست و نازل و پاييني دارند. پايان فعاليت انسان، دسترسي به خوشبختي است و اين "عقل فعال كه وظيفه اش تفكر و انديشيدن است، پاياني ندارد و لذت آن متناسب با خود ميباشد." (15) به عبارت ديگر، تفكر و انديشيدن كه ذاتا لذت بخش است، فعاليتي ويژه انسان است و پاياني براي آن متصور نيست.

ارسطو، واژه man كه درباره طبيعت انسان و قابليتهاي برتر انسان است را در خلال مباحث خود به كار برده است و اين واژه در زبان يوناني به معناي انسان ميباشد. نكته مهمي كه در اين مورد بايد به آن اشاره شود، اين است كه ارسطو در بيان اين واژه، با صراحت معلوم داشته است كه از نظر او، انسان (anthropos) به يك گروه ويژه از نژاد آدم كه مشخصه آن فضيلت، قابليت برتر و خوشبختي است، تلقي ميشود. "انسان" صرف نظر از داشتن خرد و قوه انديشيدن، ميبايست داراي امتيازهاي ديگر در زندگي باشد. براي مثال، ارسطو معتقد است كه خوشبختي بدون داشتن ثروت، دوستان فراوان، فرزندان نيك، آسودگي، زيبايي و نژاد اصيل امكان پذير نيست. به سخني ديگر انسان به كسي گفته ميشود كه اين امتيازها را به طور همه جانبه دارا باشد و بديهي است كه داشتن اين امتيازها فقط براي "خواص" ميسر است. همچنين براي به دست آوردن اين امتيازها و انسان شدن، بايد از نيروهاي ديگران استفاده كرد و آنان را به خدمت درآورد. دستيابي به خوشبختي، لازمه اش بهره برداري از ديگران و زير پا گذاشتن حقوق آنها است. ارسطو در اين مورد باور دارد كه بنابه قانون طبيعت نه تنها حيوانات بلكه اكثريت وسيعي از انسانها، در حكم ابزار و وسايلي هستند كه ميبايد احتياجات معدودي را برآورند، زيرا بدون اين ابزار (مردمان زيردست)، اين عده معدود مقدور به دستيابي به خوشبختي نيستند و نتيجه آن ميشود كه زنان، بردگان و كارگران، ابزارهاي كمكي اين انسانها ميشوند تا آنها بتوانند به بالاترين خوشبختي و سعادت دست يابند.

ارسطو در اين مورد ميگويد كه "چون خوشبختي بالاترين سعادتها است و از كاربرد كامل فضيلت پديد ميآيد و چون اين خوشبختي براي همگان ميسر نيست و برخي فضيلت را به كمال دارند و برخي ديگر اندكي و يا هيچ از آن را دارا ميباشند." (16) بنابر اين خوشبختي به عده معدودي از انسانها كه داراي فضيلت كامل و شرايط بيروني مانند ثروت و نژاد اصيل ميباشند، تعلق ميگيرد. ارسطو در خلال گفتارهاي خود، هر از گاهي به مفهوم واژه وظيفه مند  functionalism ميپردازد تا شايد بر ذائقه ها خوش آيد. او بر اين باور است كه روابط بين كساني كه به طور طبيعي فرمانروا هستند و ديگران كه به طور طبيعي فرمانبر ميباشند (زبردست و زيردست) از قبيل شوهر و زن، ارباب و برده براي هر دو طرف سودمند است، زيرا قابليت و توانايي هر يك از طرفين با يكديگر متفاوت است. اين گونه استدلال ها قسمت مهمي از مباحث ارسطو را در مورد برده داري تشكيل ميدهد كه به آن خواهيم پرداخت.

به علاوه و به طور كلي، ارسطو درباره فرمانروا و فرمانبر اظهار ميدارد: "ما گفتيم گرچه برده به عنوان يك ابزار و وسيله محسوب ميشود." اما بايد دانست كه "شرايط بردگي براي هر دو طرف (برده و برده دار) سودمند و عادلانه است. زيرا هم براي او و هم براي ارباب، تضميني در محافظت يكديگر وجود دارد و هر دو از اين منافع به طور مساوي سودمند ميشوند." (17) همچنين ارسطو اظهار ميدارد كـــه ارتبـــاط بين نفس و بدن، ابزار و ابزارمند و ارباب و بنده، همواره طرف دوم است كه در هر مورد سود ميبرد."  (18)

ارسطو بعد از بيان اين موضوع به شيوه تطابقي ويژه اي ميپردازد و  ضمن بيان سودمندانه رابطه دو طرفه شوهر و زن مينويسد كه اول: "زن و شوهر به وسيله ارائه استعدادهاي ويژه خود و اشتراك مساعي به يكديگر در امور كمك ميكنند." دوم، "در حقيقت زن بهره مند شونده است و مرد بهره ساز ميباشد." (19)

همانطور كه انتظار ميرفت در دنياي سلسله مراتب ارسطويي و بيان فرضيه سودمندي امور، به حقوق زنان كه از جنس دوم و بالطبع پست ميباشند، اجحاف شده است. ارسطو در خصوص سروري ارباب بر برده ميگويد كه: "اگر چه نفع مشتركي ارباب طبيعي و برده طبيعي را با هم يگانه ميكند، اما ترديدي نيست كه آن اقتدار، بيشتر به سود ارباب اعمال ميشود و سود برده فقط در آن به طور فرعي و عرضي ملحوظ است." (20) به طور كلي از نظر ارسطو رابطه فرمانروا و فرمانبر، ارباب و برده و زن و شوهر، رابطه اي است كه قابل جدا شدن از يكديگر نيست، زيرا وجود يكي مستلزم وجود ديگري است. (21) ارسطو با بيان اين عبارت كه "فرمانبران و تحت سلطه ها همانند ني سازان هستند و آنان كه فرمان ميدهند و سلطه گرند، بسان ني نوازان ميباشند و از ني اي كه ساخته اند استفاده ميكنند." (22) به روشني سلطه مردان بر زنان را نشان ميدهد. او بر اين باور است كه زنان "به طور طبيعي" داراي جنس پست و درجه دوم هستند و طبيعتا ميبايست تحت سلطه مردان كه از جنس اول و برترند، قرار گيرند.

ارسطو كاربرد واژه Physis يعني طبيعت، ذات و مشتقات آن را به همان پيچيدگي و ابهامي كه افلاطون، بيان داشته است، در نظر ميآورد. (23) با اين تفاوت كه او هر از گاهي واژه "طبيعت" را به طور واضح به معناي فطرت يعني آن چيزي كه در مقابل امور اكتسابي است به كار ميبرد.

ارسطو مانند افلاطون بر اين امر آگاه بود كه تمايز بين طبيعت يك موجود بالغ و عادتهايي كه او در خلال زندگي كسب ميكند، به درستي معلوم نشده است. (25) اما بايد به اين نكته توجه داشت كه كاربرد واژه "طبيعت" از ديد ارسطو بيشتر در ارتباط با فرضيه "وظيفه مند" اوست كه معنا پيدا ميكند. او "مشخصه ضروري" يك پديده را مترادف با وظيفه مندي آن ميداند و نفس هر چيز را در ارتباط با توانايي وظيفه مند آن چيز تعبير ميكند. بنابراين وقتي  كه ارسطو در ابتداي كتاب "سياست" اظهار ميدارد كه "هرگــاه چيـــزي به مرحله كمال رسد، ما ميگوييم آن چيز طبيعي است، حال آن چيز خواه آدمي و خواه اسب و يا خانواده باشد." (26) نبايد ما را به اشتباه اندازد كه در ذهن او بين رشد و توسعه چيزها و وظايف آنها، ارتباط ضروري وجود دارد.

ارسطو در ابتداي كتاب "سياست" يعني آنجايي كه در مورد سرور خانواده در مقام خدايگان و شوي و پدر بحث ميكند، نكته قابل توجهي را در مورد خانواده بيان ميدارد و آن اين است كه يك خانواده به صورت كامل از بردگان و آزادگان تشكيل شده است، اما چون بررسي هر چيز بايد با شناخت كوچكترين اجزاء آن آغاز شود و اجزاء نخستين خانواده، خدايگان و بنده، شوي و زن و پدر و فرزندان هستند، پس بايد سازمان درست و خصوصيت هر يك از اين سه رابطه را باز شناخت و اين سه رابطه عبارتند از: نخست، رابطه خدايگان و بنده، دوم رابطه شوي و زن و سوم رابطه پدر و فرزند و اينكه "طبيعت هر يك از اين سه رابطه بنيادين، عامل چهارمي است كه (فن به دست آوردن مال) chrematistique نام دارد." (27)

در دنياي فكري ارسطو، عملا دو اصل و قاعده با يكديگر مشابهت دارند. براي مثال، وقتي او اظهار ميكند كه: "بهتر است چيزهايي را بررسي كنيم كه در حال طبيعي هستند، نه نمونه هايي را كه از حال طبيعي خارج شده اند." (28) در حقيقت به دو معادله اي كه به شكل يك قياس منطقي، مطرح شده اند، اشاره ميكند. در واقع واژه طبيعي natural كه در اصول ارسطويي وجود دارد، دلالت ضمني اخلاقي مجزايي است كه در مقابل آن چيزي كه از حالت طبيعي بيرون است)  (corrupt قرار ميگيرد و به معناي "آنچه كه خوب است"، ميباشد. همانطور كه در بحث وظيفه مند Funtionalism ارسطو اشاره كرديم، هيچ چيز خوب (طبيعي) نيست مگر آنكه آن چيز در سلسله مراتب وظيفه مندانه اي قرار گيرد. بدين ترتيب ارسطو توانست يك چهارچوب فلسفي از وضع موجود (status que) كه وظايف افراد در آن تعيين شده است را تاسيس و مشروع گرداند. به ديگر سخن، خوشبختي افراد با طبيعت آنها، عجين و برابر است و اين خوشبختي طبيعتا با نقش و موقعيت فرد در جامعه متناسب ميباشد.

مباحث ارسطو درباره طبيعت اشياء و موجودات، مخصوصا آنهايي كه در قلمرو اجتماعي انسان قرار دارند، عملا غيرقابل فهم است، مگر آنكه ما كاربرد رازگونه و پيچيده طبيعت را از ديد ارسطو دريابيم. براي مثال "خانواده به طور طبيعي وجود دارد" و Polis (شهر و كشور) از ديدگاه طبيعي، بر فرد و خانواده مقدم است." (29) در اينجا ارسطو به هيچ وجه قصد ندارد كه با گفتن اينكه خانواده امري طبيعي است، وجود آن را امري دائمي جلوه دهد، بلكه او ميخواهد وجود خانواده را براي تنظيم و ترتيب زندگي مرد امري لازم و ضروري بنماياند. اما دليل اينكه شهر در سلسله مراتب امور، به طور طبيعي مقدم بر خانواده است، اين نميباشد كه شهر جنبه اصولي و پايه اي نسبت به خانواده دارد، بلكه اين ميباشد كه شهر و انجمن، اجتماعي است كه مرد را قادر ميسازد در يك حالت بي نيازي و استغناء از زندگي لذت ببرد. زيرا "خانواده براي ارضاء احتياجات روزانه" ميباشد. به سخني ديگر، چون در دستگاه فكري ارسطو، كل به ضرورت بر جزء مزيت و تقدم دارد، لذا شهر كه امري طبيعي و كلي است بر خانواده برتري دارد.

نظرات ارسطو، در مورد طبيعي  بودن برده داري نيز به همين ترتيب است، يعني اگر كسي حكمت علل غائي ارسطو در مورد طبيعت را درنيابد، برايش مبحث برده داري غيرقابل قبول خواهد بود. ما نميتوانيم نظريه ارسطو را كه ميگويد: "بردگي امري طبيعي است، زيرا بردگان به همان اندازه كه بدن از نفس (روح) و يا حيوان از انسان متفاوت است، آنها از ديگران متفاوت هستند" (30) را بپذيريم زيرا برايمان قانع كننده نيست. اما اگر ما از ديد اجتماعي به قضاياي بردگي بنگريم و آن را امتيازي براي عده اي معدود بدانيم تا آن عده بتوانند به فعاليتهاي فكري بپردازند و نيز از اين زاويه كه طبيعت افراد در اجتماع براساس وظايفي است كه به عهده دارند، تنظيم ميشود، آنگاه  ممكن است كه توجيهات ارسطو در مورد طبيعت برده و برده داري، برايمان قابل قبول گردد.

بديهي است در مور زن نيز اين موارد را بايد در نظر گرفت، يعني با ارجاع فرضيه وظيفه مندي و موقعيت طبقاتي جنس مونث در جامعه، رابطه سلطه گرانه مرد بر زن قابل درك ميباشد و ارسطو آن را براي جامعه انسان  سودمند فرض كرده است. ارسطو در مباحث خود با نظر "بربرها" (barbarians ) كه زن و برده را برابر ميدانند، مخالف است و مخالفت خود را اين چنين بيان ميدارد: "زن و برده به طور طبيعي از يكديگر متمايز و متفاوت اند. طبيعت برخلاف سازندگان "كارد دلفي" در ساختن هيچ چيز بخل نميورزد، بلكه هر چيزي را فقط براي يك منظور و مقصود ميآفريند. زيرا هر ابزاري را آنگاه بايد به راستي كامل دانست كه فقط به يك كار آيد، نه به كارهاي گوناگون. با اين وصف نزد مردم بربر كه زن و برده پايگاهي برابر دارند (از آن جهت غلط است) كه آنان فرمانروايان طبيعي ندارند و به نظر آنها، آميزش زناشويي، آميزش ميان يك زن برده با يك مرد برده است." (31)

ارسطو به اين دليل با نظر مردم بربر مخالفت ميكند، كه معتقد است، "طبيعت، هر چيزي را فقط براي يك منظور و مقصود ميآفريند" و در اين رابطه، وظايف بردگان، فقط رفع احتياجات روزانه اربابان و وسيله گذران معاش آنها ميباشد، در حالي كه وظايف زنان توليد مثل و زاييدن است.

ارسطو، وظيفه زن را در كتاب "سياست" مورد بررسي قرار داده است و ما براي روشن شدن موضوع، ناچاريم كه به نوشته هاي زيست شناسي ارسطو رجوع كنيم. ارسطو، توليد مثل را يك علاقه مفرط و شديد در زنان ميداند و آن را "طبيعي ترين عملكرد موجودات بالغ" به حساب ميآورد. در تطابق با يافته هاي زيست شناسي و كليت "مشاهدات" ارسطو درباره توليد مثل، بايد گفت كه نظرات او داراي يكسري از اشتباهات فاحش است كه منشاء آنها، در فرضيه مقدماتي او نمودار ميباشد، زيرا او همواره جنس مذكر را به جنس مونث مقدم و برتري داده است. ارسطو عقيده دارد كه همواره صورت به ماده تقدم دارد و او در "مشاهدات" خود در مورد توليد مثل بيان ميدارد كه اين نطفه مرد است كه منشاء و خالق نفس (روح) است، در حالي كه از نطفه زن جسم (بدن) به وجود ميآيد. "صورت و نفس برتر از ماده و جسم است و جنبه الهي در ذات خود دارد. بنابر اين آنچه بهتر است ضرورتا مقدم است بر آنچه كه پست ميباشد و به همين علت جنس مذكر از مونث برتر ميشود." (33) به سخني ديگر "تمام قواي نفساني به مواردي ارتباط دارند كه با عناصر معمولي كه جهان، مركب از آنهاست، متفاوت است، يعني جنبه الهي آنها بيشتر است و از اين قواي نفساني (نفوس) بعضي را ماده شريف تر و عالي تر است. علت مثمره تمام موجودات زنده در نطفه مرد (پدر) است و آن نفخه (pneurma) ايست كه شباهت به عنصر مولد نجومي دارد و در واقع نطفه مرد داراي مبدا حياتي است." و "اين نطفه مرد صورتي است كه چون به جنين آيد عقل را همراه خود ميآورد." ارسطو بنابر نظريه سلسله مراتبي خود، ضرورت توليد مثل را در توليد يك شكل برتر (مرد) ميداد. او بر اين باور بود كه "در طبيعت شرارتي ظاهر شده است كه باعث اولين انحراف خلقت گشته است." اين نمايان شدن شرارت، زماني اتفاق افتاد كه "جنين مونث به جاي مذكر شكل گرفت." بديهي است اين انحراف از قاعده و اصول "يك ضرورت بايسته اي به وسيله طبيعت است كه از به وجود آمدن گوهر اصلي (مرد) جلوگيري كرده است."

ارسطو از اين مباحث چنين نتيجه ميگيرد كه: "اگر چه در سير جريان معمولي طبيعت، يك بار اتفاق افتاد (شكل گرفتن جنين زن به جاي جنين مرد)، اما به طور كلي بايد بر خلقت زن همانگونه كه هست، يعني يك خلقت ناقص نظر كنيم." (34)

زن در دستگاه فكري ارسطو مشخصه هايي چون پست، ناقص و عدم  قابليت را دارا ميباشد. به عبارت روشنتر، مرد در تمام مراحل نقش فاعل و موثر را ايفا ميكند در حالي كه زن داراي نقش انفعالي است و همچنين اين مرد است كه به زندگي روح و حيات ميبخشد و باعث زنده شدن بدن كه متعلق به زن است، ميگردد. زن كه جسم است به واسطه مرد كه روح ميباشد و مقدم بر همه چيز، حيات پيدا ميكند. ارسطو از جمع بندي مباحث خود نهايتا چنين نتيجه ميگيرد كه: "يك زن با توجه به نقش توليدمثل و زاييدن، برابر با يك مرد عقيم  و نازا است زيرا در هر صورت زن ناقص الخلقه است. مرد به اين دليل مرد است كه داراي قابليتهاي ويژه اي است و در مقابل زن از آن روي زن است كه از اين قابليت هاي ويژه محروم است." (35) به طور كلي آنچه كه اتفاق ميافتد، آن چيزي است كه اتفاق افتادنش را انتظار دارند و عملكرد زن در طبيعت همان است كه همگان انتظار دارند." (36)

ارسطو، در كتاب سياست (Politics) نظرات خود را از ديدگاه زيست شناسي، در مورد زناشويي و توليد مثل، به تفصيل بيان كرده است. اساسا برداشت او از جنس مونث اين است كه زن ابزار توليد مثل براي مرد است و امر ازدواج، به عنوان رسمي است كه براي "آماده كردن (شرايط اجتماعي) انجام ميگيرد تا بدينوسيله بتوان كودكاني برومند و تندرست تربيت نمود." (37)

ارسطو در ادامه بحث به شرايط ازدواج ميپردازد و معتقد است كه سن ازدواج بهتر است زماني باشد كه نيروي بدني مرد و زن به بالاترين پايه خود رسيده باشد. يعني زن در سنين بين 18 و 19 و مرد در 37 سالگي يا حدود آن باشد. از ديد ارسطو، شهروندان "نبايد در زمين باير شخم بزنند". به سخني ديگر، شهروندان نبايد دختران نوجوان و خردسال كه هنوز براي باروري آماده نشده اند را به زني اختيار كنند، زيرا "زايمان آنان بسيار دردناك است و مايه مرگ بيشتر آنان ميشود." همانطور كه ملاحظه ميشود، عمل آميزش و توالد نسل به شخم زدن زمين تشبيه شده است و به مردان توصيه ميشود كه در زمين باير شخم نزنند زيرا در آن حاصلي به دست نميآورند. بنابر اين و بنابر نظريه عمومي ارسطو، زن فقط ارائه دهنده "جسم" براي نوزاد است. در حالي كه پدر، به نوزاد خود روح ميبخشد. بديهي است كه در اينجا فقط نيروي پديد آوردن خرد، از ناحيه مرد است كه منظور ميگردد، در حالي كه به زن پند داده شده است كه "در هنگام بارداري، تندرستي  خويش را حفظ كند و مرتب ورزش نمايد و خوراكيهاي نيروبخش بخورد. در هنگامي كه جنين در بدن زن رشد ميكند، او بايد مشغوليت فكري نداشته باشد تا روانش در آسايش قرار گيرد، به ترتيبي كه تمام نيروي او صرف رشد كودك گردد." (38)

وجود زن عليرغم ناتواني گسترده اش، براي توليد مثل در جهت ارضاي خاطر مرد ضرورت دارد. ارسطو اين ضرورت را به عنوان وظيفه اي كه طبيعت به عهده زن گذاشته است، بيان ميدارد. زيرا اگر توليد مثل نبود، اين "خلقت ناقص طبيعت" (زن) هرگز وجودش احتياج نبود. حال كه طبيعت چنين امري را ضرورت دانسته، وظايف امور را نيز از ابتدا تعيين كرده است، مثلا "مرد مال را به دست ميآورد (فعاليت در امور اجتماعي) و زن آن را نگاه ميدارد و مياندوزد (خانه داري)." (39) خانه داري ضرورتي است كه براي زندگي روزانه انجام ميگيرد، زيرا بنابر باور ارسطو، عده بسياري موظف هستند كه لوازم زندگي و اسباب راحتي را براي عده كمي كه به "كارهاي واقعي انسان" ميپردازند، مهيا كنند. به عبارت ديگر، طبقات مختلف مردم به طور اعم و زنان به  طور اخص، وظيفه دارند كه با كارهاي جسماني خود، لوازم مناسب زندگي را براي علما و نخبگان كه سكان هدايت و رهبري جامعه را در دست دارند، فراهم نمايند. اين نظريه ارسطو را واداشت كه تقسيم كار بين زن و مرد را در مطابقت با آنچه كه "طبيعي" است، ارائه دهد.

ادامه دارد

پانويس ها:

1- The Philosophy of Right. Trans. T.M.Knox, Oxford, 1952,p.11.

2- Aristotle, Nicomachean Ethics VI. 11 39b.

3- Nicomachean Ethics, VII, 11 45b

4- See D.J. Allan, The Philosophy of Aristotle, p. 124, and G.E.R. Lloyd, Aristotle: The Growth and Structure of his Thought, p, 206.

5- Politics, I, 1253a

6- De Anima, II, 412b

7- De Anima, II, 412b

8- De Anima I, 407 b: cf II, 415b

9- Generation of Animals, V, 789b

10 - Politcs, VI,  1333a

11- Politcs, I, 1256 b; cf. also I, 1253a, for an example of nature`s economy

12-  Nicomachean Ethics, I, 1097b

13- Nicomachean Ethics, I, 1098a

14- Politics, I, 1252b

15- Nicomachean Ethics, x, 1177b

16- Politics, VII, 1328a

17- Politics, I, 1255a, 1252a, 1255b

18- Nicomachean Ethics, VIII, 1161a

19- Nicomachean Ethics, VIII, 1162a; Eudemian Ethics, VII, 1238b

20- Politics, III, 1278b

21- Eudemian Ethics, VII, 1242b

22- Politics, III, 1277b. See Jean Bethke Elshtain`, Moral Woman and Immoral Man`. Politics and Society, Vol 4, 1974, 453-456 for a discussion of these aspects of Aristotle`s functionalism

23- See Chapters 3 above

24- E.G. Nicomachean Ethics, II, 1103a, passim

25- E.g. Art of Rhetoric, I, 1370a

26- Politics, I, 1252b

27- Politics, I, 1253b

28- Politics, I, 1254a

29- Politics, I, 1253a

30- Politics, I, 1254b

31- Politics, I, 1252b

32- De Anima, II, 415a. The reason reproduction is the most natural function of Living beings is that it is their only means of achieving immortality. As is clear from what follows, however, it is only the male who achieves immortality. Since it is he, according to Aristotle, who furnishes the child with its soul.

33- Genstation of Animals, II, 732a; cf. I, 727b and II, 738b

34- Generation of Animals, IV, 767b, 775a.

35- Generation of Animals, I,728a, IV, 766a.

36- Generation of Animals, I, 729a, 731a.

37- Politics, VII, 1334b-1335b.

38- See Barker`s note 2, Politics, p, 327.

39- Nicomachean Ethics, VIII, 1162a; Politics, III, 1277b